یک قولی. ثبات وعده. (یادداشت مؤلف). صراحت. یک رویی. مقابل نفاق: چون نکردی یک زبانی لاله وار ده زبانی نیز چون سوسن مکن. سیدحسن غزنوی. از این آشنایان بیگانه خوی دورویی نگر یک زبانی مجوی. نظامی
یک قولی. ثبات وعده. (یادداشت مؤلف). صراحت. یک رویی. مقابل نفاق: چون نکردی یک زبانی لاله وار ده زبانی نیز چون سوسن مکن. سیدحسن غزنوی. از این آشنایان بیگانه خوی دورویی نگر یک زبانی مجوی. نظامی
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
خاموشی. (ناظم الاطباء). سکوت: چون مرا آفت ز گفتن میرسد بی زبانی بر زبان خواهم گزید. خاقانی. لیکن بحساب کاردانی بی غیرتی است بی زبانی. نظامی. من از بی زبانی ندارم غمی که دانم که ناگفته داند همی. سعدی. ، بارانی که قبل از موسم و موقع فرود آید. (از تاج العروس). باران اول موسمی. (منتهی الارب) (آنندراج). باران اول. (ناظم الاطباء) ، زود از هر چیز و مؤنث آن باکوره است. (منتهی الارب). زودرس از هرچیز، نوبر. نوباوه. (آنندراج). نورس: و فی هذاالیوم یؤتی بالباکور من الغلات فیقرأون علیها و یدعون لها بالبرکه. (آثار الباقیه چ اروپاص 281). نخله باکور، خرمابن زودرس. (ناظم الاطباء)
خاموشی. (ناظم الاطباء). سکوت: چون مرا آفت ز گفتن میرسد بی زبانی بر زبان خواهم گزید. خاقانی. لیکن بحساب کاردانی بی غیرتی است بی زبانی. نظامی. من از بی زبانی ندارم غمی که دانم که ناگفته داند همی. سعدی. ، بارانی که قبل از موسم و موقع فرود آید. (از تاج العروس). باران اول موسمی. (منتهی الارب) (آنندراج). باران اول. (ناظم الاطباء) ، زود از هر چیز و مؤنث آن باکوره است. (منتهی الارب). زودرس از هرچیز، نوبر. نوباوه. (آنندراج). نورس: و فی هذاالیوم یؤتی بالباکور من الغلات فیقرأون علیها و یدعون لها بالبرکه. (آثار الباقیه چ اروپاص 281). نخله باکور، خرمابن زودرس. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی ده زبان، پرحرفی و زیادگویی. (ناظم الاطباء) ، کنایه از هرلحظه چیزی گفتن وبر حرف خود ثابت نبودن است. (آنندراج) : چون نکردی یک زبانی لاله وار ده زبانی نیز چون سوسن مکن. سیدحسن غزنوی. با نسیم خانه زاد بوستان دوستی ای گل رعنا چو سوسن ده زبانی می کنی. حکیم شفایی (از آنندراج). و رجوع به ده زبان شود
حالت و چگونگی ده زبان، پرحرفی و زیادگویی. (ناظم الاطباء) ، کنایه از هرلحظه چیزی گفتن وبر حرف خود ثابت نبودن است. (آنندراج) : چون نکردی یک زبانی لاله وار ده زبانی نیز چون سوسن مکن. سیدحسن غزنوی. با نسیم خانه زاد بوستان دوستی ای گل رعنا چو سوسن ده زبانی می کنی. حکیم شفایی (از آنندراج). و رجوع به ده زبان شود
ترجمه متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول: همه یک زبان آفرین خواندند بر تخت زر گوهر افشاندند. فردوسی. همه همواره یک زبان شده اند کو خداوند دولتی ست جوان. فرخی. هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان). بر دعای دولتش در شش جهت هفت مردان یک زبان بینم همی. خاقانی. به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی). برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ و گر بینی که با هم یک زبانند کمان را زه زن و بر باره بر سنگ. سعدی (گلستان). تو آمرزیده ای واﷲ اعلم که اقلیمی به خیرت یک زبانند. سعدی. - یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق: برادر بدش یکدل و یک زبان از او کمتر آن نامدار جهان. فردوسی. کنون داستان گوی در داستان از آن یکدل و یک زبان راستان. فردوسی. چو نزدیک نوشین روان آمدند همه یکدل و یک زبان آمدند. فردوسی. بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). - یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود. - یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن: تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش. حافظ. و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود
ترجمه متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول: همه یک زبان آفرین خواندند بر تخت زر گوهر افشاندند. فردوسی. همه همواره یک زبان شده اند کو خداوند دولتی ست جوان. فرخی. هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان). بر دعای دولتش در شش جهت هفت مردان یک زبان بینم همی. خاقانی. به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی). برو با دوستان آسوده بنشین چو بینی در میان دشمنان جنگ و گر بینی که با هم یک زبانند کمان را زه زن و بر باره بر سنگ. سعدی (گلستان). تو آمرزیده ای واﷲ اعلم که اقلیمی به خیرت یک زبانند. سعدی. - یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق: برادر بدش یکدل و یک زبان از او کمتر آن نامدار جهان. فردوسی. کنون داستان گوی در داستان از آن یکدل و یک زبان راستان. فردوسی. چو نزدیک نوشین روان آمدند همه یکدل و یک زبان آمدند. فردوسی. بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). - یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود. - یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن: تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش. حافظ. و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود
شرت با دیگری در تکلم بیک زبان: هم زبانی خویشی و پیوندیست مرد با نامحرمان چون بندیست. (مثنوی)، همدمی: او را مهر دار کرد که همه وقت در پیش نظر نشسته بشرف مکالمه و همزبانی مشرف باشد
شرت با دیگری در تکلم بیک زبان: هم زبانی خویشی و پیوندیست مرد با نامحرمان چون بندیست. (مثنوی)، همدمی: او را مهر دار کرد که همه وقت در پیش نظر نشسته بشرف مکالمه و همزبانی مشرف باشد